طلبه مهدوی

ارباب ما معلم عیسی بن مریم است ...

طلبه مهدوی

ارباب ما معلم عیسی بن مریم است ...

۱۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

....

شنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۳، ۰۴:۲۹ ب.ظ

مجنون شدم که راهی صحرا کنی مرا

گاهی غبار جاده ی لیلا، کنی مرا

کوچک همیشه دور ز لطف بزرگ نیست

قطره شدم که راهی دریا کنی مرا

پیش طبیب آمده‌ام، درد می‌کشم

شاید قرار نیست مداوا کنی مرا

من آمدم که این گره ها وا شود همین!

اصلا بنا نبود ز سر وا کنی مرا

حالا که فکر آخرتم را نمی­کنم

حق می­دهم که بنده دنیا کنی مرا

من، سالهاست میوه ی خوبی نداده‌ام

وقتش نیامده که شکوفا کنی مرا

آقا برای تو نه ! برای خودم بد است

هر هفته در گناه، تماشا کنی مرا

من گم شدم ؛ تو آینه‌ای گم نمی‌شوی

وقتش شده بیائی و پیدا کنی مرا

این بار با نگاه کریمانه‌ات ببین

شاید غلام خانه زهرا کنی مرا

یا مهدی

شنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۳، ۰۴:۲۱ ب.ظ

قسمت هایی از وصیت نامه شهید عباس بابایی

شنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۳، ۰۴:۱۶ ب.ظ




بسم الله الرحمن الرحیم

همسرم !

راه خدا را انتخاب کن که جز این راه دیگری برای خوشبختی وجود ندارد…

ملیحه جان!

همانطوری که میدانی احترام مادر واجب است . اگر انسان کوچکترین ناراحتی داشته باشد اولین کسی که سخت ناراحت می شود مادراست که همیشه به فکر فرزند یعنی جگرگوشه اش می باشد…


ملیحه جان!

اگر مثلا نیم ساعتی فکر کردی راجع به موضوعی هرگز به تنهایی فکر نکن حتما از قرآن مجید و سخنان پیامبران – امامان استفاده کن و کمک بگیر- نترس هر چه می خواهی بگو. البته درباره هر چیزی اول فکر کن . هر چه که بخواهی در قرآن مجید هست مبادا ناراحت باشی همه چیز درست می شه ولی من می خواهم که همیشه خوب فکر کنی . مثلا وقتی یک نفر به تو حرفی می زند زود ناراحت نشو درباره اش فکر کن ببین آیا واقعا این حرف درسته یا نه . البته بوسیله ایمانی که به خدا داری…

ملیحه جان!

در این دنیا فقط پاکی، صداقت، محبت به مردم، جان دادن در راه وطن و عبادت باقی میماند! تا میتوانی به مردم کمک کن…


حجاب !!!

حجاب را خیلی زیاد رعایت کن.


اگر شده نان خشک بخور ولی دوستت، فامیلت، … را که چیزی ندارد و کسی که بیچاره است را از بدبختی نجات بده. تا میتوانی خیلی خیلی عمیق درباره چیزی فکر کن.

همیشه سنگین باش ، زود از کسی ناراحت نشو، از او بپرس که مثلا چرا اینکار را کردی و بعد درباره آن فکر کن و تصمیم بگیر…


ملیحه!

باید مجددا قول بدهی که همیشه با حجاب باشی، همیشه با ایمان باشی، همیشه به مردم کمک کنی و به همه محبت کنی.

در جوانی پاک بودن شیوه پیغمبری است و راه خداست…






جزء کدام دسته ای؟

شنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۳، ۰۴:۱۱ ب.ظ
شیطان به حضرت یحیی گفت : می خواهم تو را نصیحت کنم !

حضرت یحیی فرمود : من میل ندارم ولی می خواهم بدانم طبقات مردم نزد شما چگونه اند

.شیطان گفت :‌مردم از نظر ما به سه دسته تقسیم می شوند :....

عده ای مانند شما معصومند ، از آنها مایوسیم و می دانیم که نیرنگ ما در آنها اثر نمی کند.

دسته ای هم بر عکس در پیش ما شبیه توپی هستند که به هر طرف می خواهیم می گردانیم.

دسته ای هم هستند که از دست انها رنج می بریم ؛ زیرا فریب می خورند ؛ ولی سپس از 

کرده خود پشیمان می شوند و استغفار می کنند و تمام زحمات ما را به هدر می دهند دفعه 

دیگر که نزدیک است موفق شویم ؛ اما آنها دوباره به یاد خدا می افتند و از چنگال ما فرار

 می کنند . ما از چنین افرادی پیوسته رنج می بریم .

یا صاحب الزمان

شنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۳، ۰۴:۰۴ ب.ظ
می دانم نباید انتظار فرج را داشته باشم ، می دانم!


می دانم نشسته ای دعا می کنی برای ما و از خدا طلب آمرزش ما را می خواهی ، می دانم حتی زمانی برای فکر کردن به ظهور را نداری . . .

می دانم بی بند و باری زیاد شده است ، می دانم گناهانمان دیگر حد و اندازه ای ندارد ، می دانم به کلی تو را فراموش کرده ایم . . .


می دانم موبایل هایمان دیگر رنگ و بوی اسلامی ندارد ، می دانم در پیامک هایمان همه مقدسات را به سخره میگیریم ، می دانم جامعه ازحالت اسلامی خارج شده است . . .

می دانم ذهن همه پر از سخن های القای شده دشمن شده چرا که بالای سقف هر خانه می توان نماینده دشمن ، در آن محدوده را دید . . .



همه اینها را می دانم ، اما با این وجود می خواهم ظهورت را نزدیک کنی نه برای من ، برای انسان هایی که به تو نیاز دارند ، پنج سرباز ربوده شده را میگویم یا مسلمانانی را می گویم که در نقاط مختلف جهان در روز روشن به طور وحشیانه کشته می شوند . . .

از تو می خواهم ظهورت را نزدیک کنی چرا که نائب خود ، سید علی تنهاست . . .
آقا بیا لطفا . . .

اللهم عجل لولیک الفرج

شنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۳، ۰۴:۰۲ ب.ظ

بگیر از من این نیمه جان مرا

جمعه, ۲ خرداد ۱۳۹۳، ۰۹:۳۸ ب.ظ
بگیر از من این نیمه جان مرا

ز من بشنو آه و فغان مرا

من آن مرغ باغ بهشتم که خصم

در آتش فکند آشیان مرا

رهایم کن از بند این  خاکدان

که سندی بریده امان مرا

گرفت آن چنانم به باد کتک

که بشکسته چند استخوان مرا

همان استخوانی که بیرون زده

ربوده زمن خواب و نان مرا

مرا می زند تازیانه و بعد

دهد ناسزا خاندان مرا

و آنقدر قوت و غذایم کم است

که برده زجسمم توان مرا

همان تکه نانی که آورده است

پر از زخم کرده دهان مرا

چنان آب گشته تنم در قفس

که دیگر نیابی نشان مرا

زبس بر زمین جُسته ام مرگ را

ببین قد مثل کمان مرا

شرار عطش خیز زهرجفا

بسوزد همه دودمان را

خدیا نصیب بدان هم مکن

کسی مثل این میزبان مرا

اسرار بهشت و جهنم

جمعه, ۲ خرداد ۱۳۹۳، ۰۲:۱۲ ب.ظ

راهب پیری کنار جاده نشسته بود. با چشمان بسته, پا های جمع کرده و دستان تا شده نشسته بود. در تفکری عمیق فرو رفته بود.
ناگهان آرامش او با صدای بلند و خشن یک سامورایی شکسته شد. "پیر مرد! به من در باره بهشت و جهنم بگو!"
در ابتدا, راهب هیچ حرکتی نکرد, انگار که چیزی نشنیده است. اما به تدریج چشمانش را باز کرد, لبخندی هر چند کوچک در گوشه لبانش ظاهر شد, در حالی که سامورایی را دید که بی صبرانه کنارش ایستاده بود و هر لحظه بیشتر و بیشتر بی تاب می شد.
راهب بالاخره گفت: "تو می خواهی درباره بهشت و جهنم بدانی؟ تو که اینطور نامرتبی. تو که دستها و پاهایت پوشیده از گرد و خاک است. تو که موهایت شانه نکرده است, نَفَست خطاست, شمشیرت زنگ زده و فرسوده است. تو که زشتی و مادرت این لباسهای مسخره را به تنت پوشانده. تو از من درباره بهشت و جهنم می پرسی؟"
سامورایی ناسزایی به راهب گفت. شمشیرش را کشید و به بالای سرش برد. صورتش سرخ شد, و رگ های گردنش بیرون زد هنگامی می خواست سر راهب را با شمشیر از بدن جدا کند.
"این جهنم است." ناگهان راهب این را گفت. درست هنگامی که شمشیر سامورایی شروع به پایین آمدن کرد.
در آن لحظه کوتاه, سامورایی از احساس تعجبی سرشار شد و از احساس شفقت و عشق به راهبی که جان خودش را به خطر انداخته بود تا به او این درس را بدهد. شمشیرش را آرام پایین آورد و چشمانش پر از اشک شد. 
راهب گفت: "و این بهشت است."

نوجوانی شهید ابراهیم امیرعباسی

جمعه, ۲ خرداد ۱۳۹۳، ۰۲:۰۷ ب.ظ


مادر بهش گفت: ابراهیم، سرما اذیتت نمی کنه؟


گفت: نه مادر، هوا خیلی سرد نیست.


هوا خیلی سرد بود، ولی نمی خواست ما را توی خرج بیندازد.


دلم نیامد؛ همان روز رفتم و یک کلاه برایش خریدم. صبح فردا، کلاه را سرش کشید و رفت. ظهر که برگشت، بدون کلاه بود!


گفتم: کلاهت کو؟ گفت: اگر بگم، دعوام نمی کنی؟ گفتم: نه مادر؛ مگه چیکارش کردی؟


گفت: یکی از بچه های مدرسه مون با دمپایی میاد؛ امروز سرما خورده بود؛ دیدم کلاه برای اون واجب تره.


کربلا

جمعه, ۲ خرداد ۱۳۹۳، ۰۲:۰۰ ب.ظ