طلبه مهدوی

ارباب ما معلم عیسی بن مریم است ...

طلبه مهدوی

ارباب ما معلم عیسی بن مریم است ...

ماه رمضان

يكشنبه, ۸ تیر ۱۳۹۳، ۱۲:۱۵ ب.ظ

آمد رمضان و عید با ماست

قفل آمد و آن کلید با ماست


بربست دهان و دیده بگشاد

وان نور که دیده دید با ماست


آمد رمضان به خدمت دل

وان کش که دل آفرید با ماست


در روزه اگر پدید شد رنج

گنج دل ناپدید با ماست


کردیم ز روزه جان و دل پاک

هر چند تن پلید با ماست 


روزه به زبان حال گوید

کم شو که همه مرید با ماست


چون هست صلاح دین در این جمع 

                                منصور و ابایزید با ماست                       (مولانا)



یا حسین (ع)

پنجشنبه, ۵ تیر ۱۳۹۳، ۰۵:۵۹ ب.ظ

اگـرچـه جـســم من نیســت در حــرم امـن شـما،


امـا دل مـن اینـجا نیـســت.


دل مـن در حــرم شـماســت، بیـن زائــران، دارد اشـک میـریــزد.


اربـاب! نـگاهــش کنـید، دســتی رویــش


السلام علیک یا حسین بن علی

عقد آسمانی

چهارشنبه, ۴ تیر ۱۳۹۳، ۰۷:۱۹ ب.ظ


در سپاه، علاوه بر برادران، سه خواهر ایثارگر و شجاع نیز خدمت می کردند که به

 غیر از فعالیت در امور آموزش و پرورش و بخش جهاد سازندگی شهر بانه، قسمتی 

از وقت خود را صرف کمک به برادران سپاه می کردند و بازجویی و مراقبت از زندانیان 

زن را بر عهده داشتند. متأسفانه یک روز، دراثر حادثه ی دلخراشی یکی از این 

خواهران به شدت زخمی شد و پیکر نیمه جان او توسط «محمود خادمی»(فرمانده 

سپاه) به بیمارستان انتقال یافت. حدود یک سال از فعالیت این خواهر در شهر بانه 

می گذشت – اهل تهران بود و نسبت به خواهران دیگر کوشاتر. پس از چند ساعت

 محمود با چهره ای برافروخته و غمگین به سپاه بازگشت و باحالتی خاص خبر 

شهادت آن خواهر را علام کرد. البتهدر آن روز برای انجام مأموریتی به باختران رفته

 بودم اما از بچه هایی که در آن صحنه حضور داشتند شنیدم که محمود بعد از اعلام 

خبر اضافه کرده بود که: «بچه ها من هم دیگر عمری نخواهم داشت، شاید خواست 

خدا بود که عقد ما در دنیای دیگری بسته شود.» چندی پس از شهادت آن خواهر،

 محمود نیز در حادثه ی دلخراشی به شهادت رسید.


تلخیص: از کتاب فرمانده من ( از زبان هادی جمشیدیان، همرزم شهید خادمی)



شهید علی خلیلی

چهارشنبه, ۴ تیر ۱۳۹۳، ۰۷:۱۲ ب.ظ

حی علی الصلوه

چهارشنبه, ۴ تیر ۱۳۹۳، ۰۳:۵۰ ب.ظ

چادر

چهارشنبه, ۴ تیر ۱۳۹۳، ۰۳:۳۹ ب.ظ

هرکس پرچم کشورمان را هرجای دنیا بالا می کشد چه حسی دارد …حالا من با چادرم هر روز پرچم فاطمه ی خدا را بالا می کشم ….شما میدانید چه حسی دارم؟؟؟؟؟؟




کلافه ام

چهارشنبه, ۴ تیر ۱۳۹۳، ۰۳:۲۹ ب.ظ
کلافه ام از حس نا سپاسیم !
وقتی دیدم پسر معلول خطاب به آفریدگارش گفت:
خدایا شکرت مرا در مقامی خلق کرده ای که هر کس مرا میبیند تو را شکر میکند .... 
خیلیامون میشینیم میزنیم تو سرمون میگیم خدا دیگه ما رو نمیخواد ....
ولی اینطور نیست او تنها کسی که همیشه بدون هیچ چشم داشتی عاشقانه دوستمان دارد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
حال دلم اصلا خوب نیست 
لطفا دعا کنید ....

یا حجه بن الحسن ...

چهارشنبه, ۴ تیر ۱۳۹۳، ۱۲:۰۰ ب.ظ

دعا کردم که پیش از آن که قلبم تا ابد خاموش گردد؛


بیایی ای سراپا خوب!


و روحم را ز چنگال هراس‌انگیز غفلت‌ها رها سازی


و تا آخر زمانی که نفس در سینه‌ام ـ این سینه خاموش ـ می‌ماند


به یادت انتظاری از تبار دوستی را میزبان باشم


بیا ای شانه‌هایت تکیه‌گاه خستگی‌هایم!


بیا و چشم‌هایم را از این چشم انتظاری ها رهایی بخش


که این زندان حزن‌انگیز


برایم کلبه‌ای لبریز از عطر خدا باشد.

قضاوت

چهارشنبه, ۴ تیر ۱۳۹۳، ۱۱:۵۲ ق.ظ

اللهم صل علی علی بن موسی الرضا المرتضی

چهارشنبه, ۴ تیر ۱۳۹۳، ۱۱:۴۹ ق.ظ