طلبه مهدوی

ارباب ما معلم عیسی بن مریم است ...

طلبه مهدوی

ارباب ما معلم عیسی بن مریم است ...

اللهم عجل لولیک الفرج

شنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۳، ۰۴:۰۲ ب.ظ

بگیر از من این نیمه جان مرا

جمعه, ۲ خرداد ۱۳۹۳، ۰۹:۳۸ ب.ظ
بگیر از من این نیمه جان مرا

ز من بشنو آه و فغان مرا

من آن مرغ باغ بهشتم که خصم

در آتش فکند آشیان مرا

رهایم کن از بند این  خاکدان

که سندی بریده امان مرا

گرفت آن چنانم به باد کتک

که بشکسته چند استخوان مرا

همان استخوانی که بیرون زده

ربوده زمن خواب و نان مرا

مرا می زند تازیانه و بعد

دهد ناسزا خاندان مرا

و آنقدر قوت و غذایم کم است

که برده زجسمم توان مرا

همان تکه نانی که آورده است

پر از زخم کرده دهان مرا

چنان آب گشته تنم در قفس

که دیگر نیابی نشان مرا

زبس بر زمین جُسته ام مرگ را

ببین قد مثل کمان مرا

شرار عطش خیز زهرجفا

بسوزد همه دودمان را

خدیا نصیب بدان هم مکن

کسی مثل این میزبان مرا

اسرار بهشت و جهنم

جمعه, ۲ خرداد ۱۳۹۳، ۰۲:۱۲ ب.ظ

راهب پیری کنار جاده نشسته بود. با چشمان بسته, پا های جمع کرده و دستان تا شده نشسته بود. در تفکری عمیق فرو رفته بود.
ناگهان آرامش او با صدای بلند و خشن یک سامورایی شکسته شد. "پیر مرد! به من در باره بهشت و جهنم بگو!"
در ابتدا, راهب هیچ حرکتی نکرد, انگار که چیزی نشنیده است. اما به تدریج چشمانش را باز کرد, لبخندی هر چند کوچک در گوشه لبانش ظاهر شد, در حالی که سامورایی را دید که بی صبرانه کنارش ایستاده بود و هر لحظه بیشتر و بیشتر بی تاب می شد.
راهب بالاخره گفت: "تو می خواهی درباره بهشت و جهنم بدانی؟ تو که اینطور نامرتبی. تو که دستها و پاهایت پوشیده از گرد و خاک است. تو که موهایت شانه نکرده است, نَفَست خطاست, شمشیرت زنگ زده و فرسوده است. تو که زشتی و مادرت این لباسهای مسخره را به تنت پوشانده. تو از من درباره بهشت و جهنم می پرسی؟"
سامورایی ناسزایی به راهب گفت. شمشیرش را کشید و به بالای سرش برد. صورتش سرخ شد, و رگ های گردنش بیرون زد هنگامی می خواست سر راهب را با شمشیر از بدن جدا کند.
"این جهنم است." ناگهان راهب این را گفت. درست هنگامی که شمشیر سامورایی شروع به پایین آمدن کرد.
در آن لحظه کوتاه, سامورایی از احساس تعجبی سرشار شد و از احساس شفقت و عشق به راهبی که جان خودش را به خطر انداخته بود تا به او این درس را بدهد. شمشیرش را آرام پایین آورد و چشمانش پر از اشک شد. 
راهب گفت: "و این بهشت است."

نوجوانی شهید ابراهیم امیرعباسی

جمعه, ۲ خرداد ۱۳۹۳، ۰۲:۰۷ ب.ظ


مادر بهش گفت: ابراهیم، سرما اذیتت نمی کنه؟


گفت: نه مادر، هوا خیلی سرد نیست.


هوا خیلی سرد بود، ولی نمی خواست ما را توی خرج بیندازد.


دلم نیامد؛ همان روز رفتم و یک کلاه برایش خریدم. صبح فردا، کلاه را سرش کشید و رفت. ظهر که برگشت، بدون کلاه بود!


گفتم: کلاهت کو؟ گفت: اگر بگم، دعوام نمی کنی؟ گفتم: نه مادر؛ مگه چیکارش کردی؟


گفت: یکی از بچه های مدرسه مون با دمپایی میاد؛ امروز سرما خورده بود؛ دیدم کلاه برای اون واجب تره.


کربلا

جمعه, ۲ خرداد ۱۳۹۳، ۰۲:۰۰ ب.ظ

پیرهنت

جمعه, ۲ خرداد ۱۳۹۳، ۰۱:۵۵ ب.ظ

چقدر خاطره مانده به روی پیرهنت


فضای دشت شده پر ز بوی پیرهنت


چقدر جاذبه دارد حوالی گودال…


چقدر نیزه شده خیره سوی پیرهنت


نبوده نیزه و تیری در آن میانه مگر


چشیده بود شراب از سبوی پیرهنت


به سینه کسی انگار دست رد نزده


کریم، مثل خودت، خلق و خوی پیرهنت


به غیر مادرمان هیچ کس نفهمیده...


چرا یکی شده پس پشت و روی پیرهنت


دلم نمی شود آرام بی تو یک لحظه


اگر چه بوسه زدم مو به موی پیرهنت


رسیده وقت نماز و میان این همه زخم


جبیره ای شده حالا وضوی پیرهنت


همیشه پیرهن یوسفان شفابخش است


شفای زخم دلم گفتگوی پیرهنت

گذشتم

جمعه, ۲ خرداد ۱۳۹۳، ۰۱:۴۶ ب.ظ
به شوق دم زدن از نام تو ز نام گذشتم

به کوفه رفتم و از کوچه های شام گذشتم

برای ننگ ابد عمرِ ناتمام خریدند

و من به عشق تو از عمر ناتمام گذشتم

حیا فقط می فهمد که چشمها چه ندیدند

وَ من چگونه از این موج ازدحام گذشتم

سرم به زیر و تنم زخم سنگهای پیاپی

میان خیل تماشاچیان بام گذشتم

گذشتم از سرِ بازار و گر چه طعنه شنیدم

هزار مرتبه شکر خدا ز شام گذشتمرقیه

یااباعبدالله

پنجشنبه, ۱ خرداد ۱۳۹۳، ۰۵:۴۵ ب.ظ

بنویسید ﺷﺪﻡ ﭘﯿﺮ «ﺍﺑﺎﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ»


ﻧﻮﮐﺮﯼ ﭘﯿﺮ،ﺑﻪ ﺗﻌﺒﯿﺮ «ﺍﺑﺎﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ»

 


ﺑﻨﻮﯾﺴﯿﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺍﻡ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ‌


ﺑﻮﺩﻩ ﺍﻡ ﭘﺎﯼ ﺑﻪ ﺯﻧﺠﯿﺮ «ﺍﺑﺎﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ»

 


ﻃﻔﻞ ﺟﺎﻧﻢ ﮐﻪ ﭼﻨﯿﻦ ﺷﯿﺮ ﺷﺪﻩ ﺩﺭ ﭘﯿﺮﯼ


ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺩﺭ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺍﺵ ﺷﯿﺮ «ﺍﺑﺎﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ»


 

ﺷﯿﺮ ﻣﻬﺮ ﭘﺴﺮ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮐﺎﻣﻢ


ﺩﺭ ﺍﺯﻝ ﺭﯾﺨﺖ ﻋﻠﻤﮕﯿﺮ «ﺍﺑﺎﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ»


 

ﺭﻭﺯ ﻭ ﺷﺐ ﺩﺭ ﭘﯽ ﺑﺮﭘﺎﯾﯽ نامش ﻫﺴﺘﻢ


ﻓﮑﺮ ﻭ ﺫﮐﺮﻡ ﺷﺪﻩ ﺩﺭﮔﯿﺮ «ﺍﺑﺎﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ»


 

ﺳﺮﻧﻮﺷﺘﻢ ﭼﻮ ﺣﺒﯿﺐ ﺑﻦ ﻣﻈﺎﻫﺮ ﺍﻧﮕﺎﺭ


ﮔﺮﻩ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺗﻘﺪﯾﺮ «ﺍﺑﺎﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ»

 


ﺑﻪ ﮔﻤﺎﻧﻢ ﮐﻪ ﺷﺒﯽ ﭘﺎﯼ ﻋﻠﻢ ﻣﯽ ﻣﯿﺮﻡ


ﭼﺸﻢ ﺩﺭ ﭼﺸﻢ ﺑﻪ ﺗﺼﻮﯾﺮ «ﺍﺑﺎﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ»

یا ابا عبدالله

پنجشنبه, ۱ خرداد ۱۳۹۳، ۰۵:۳۵ ب.ظ

روز ازل که نقشه عالم درست شد


با اذن مادرت گِل آدم درست شد 


نامت نشست بر لب زهرا و گریه کرد


آهی کشید فاطمه و غم درست شد

 

آبی نبود، خاک نبود و فلک نبود 


با اشک چشم اوست که زمزم درست شد


تصویب شد برای تو باید که گریه کرد 


از آن به بعد ماه محرم درست شد


پیراهنی که دوخت برای تو مادرت


ته مانده‌اش برای تو پرچم درست شد 


دنیا هنوز کاملِ کامل نبود که 


با ساختِ حریم تو کم کم درست شد 


با نام روضه روی زمین هم بهشت شد 


جایی برای گریۀ ما هم درست شد 


مقتل نبود و جزوه نبود و خدای خواست 


تا که کتاب ابن مقرم درست شد


بی‌تو جهان نداشت بها و بها گرفت 


دنیایِ با حسین، منظم درست شد 


بعد از گذشت چند صباحی زداغ تو 


بازین چه شورش است و چه ماتم درست شد