"خدا میبیند"
به آیت الله بهجت گفتند :
کتابی در زمینه اخلاق معرفی کنید ؛
فرمودند :
لازم نیست یک کتاب باشد ، یک کلمه کافیست که بدانی
" خدا میبیند "
به آیت الله بهجت گفتند :
کتابی در زمینه اخلاق معرفی کنید ؛
فرمودند :
لازم نیست یک کتاب باشد ، یک کلمه کافیست که بدانی
" خدا میبیند "
اَللّهُمَّ رَبَّ شَهْرِ رَمَضانَ
الَّذى اَنْزَلْتَ فیهِ الْقُرْآنَ
وَافْتَرَضْتَ على عِبادِکَ فیهِ الصِّیامَ
صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ ارْزُقْنى حَجَّ بَیْتِکَ الْحَرامِ
فى عامى هذا وَ فى کُلِّ عامٍ
وَ اغْفِرْ لى تِلْکَ الذُّنُوبَ الْعِظامَ
فَاِنَّهُ لا یَغْفِرُها غَیْرُکَ یا رَحْمنُ یا عَلاّمُ.
همت، همت ، مجنون...
حاجی صدای منو میشنوید...
همت ، همت ، مجنون
مجنون جان بگوشم..
حاج همت اوضاع خیلی خرابه برادر...
محاصره تنگ تر شده...
اسیرامون خیلی زیاد شدن اخوی..
خواهرا و برادرا رو دارن قیچی می کنن
اینجا شیاطین مدام شیمیایی می زنن
خیلی برادر به بچه ها تذکر می دیم ولی انگار دیگه اثری نداره..
عامل خفه کننده دیگه بوی گیاه نمیده ، بوی گناه میده...
همــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت جان
فکر نمی کنم حتی هنوز نیمه راهم باشیم...
حاجی اینجا به خواهرا همش میگیم پر چادرتون رو حایل کنید تا بوی گناه مشامتونو اذیت نکنه
ولی کو گوش شنوا....
حاجی برادرامون اوضاعشون خرابه..
همش میگیم برادر نگاهت برادر نگاهت...
حاجی این ترکش های گناه برادرا فقط قلبو میزنه
کمک می خوایم حاجی
به بچه های اونجا بگو کــــــــــــمــــــــــــــــــک برسونن.
داری صدارو حاجی...
همت همت مجنون...
دیگه نوبتی هم که باشه ، نوبت خــــــــــداست
آمد رمضان و عید با ماست
قفل آمد و آن کلید با ماست
بربست دهان و دیده بگشاد
وان نور که دیده دید با ماست
آمد رمضان به خدمت دل
وان کش که دل آفرید با ماست
در روزه اگر پدید شد رنج
گنج دل ناپدید با ماست
کردیم ز روزه جان و دل پاک
هر چند تن پلید با ماست
روزه به زبان حال گوید
کم شو که همه مرید با ماست
چون هست صلاح دین در این جمع
منصور و ابایزید با ماست (مولانا)
اگـرچـه جـســم من نیســت در حــرم امـن شـما،
امـا دل مـن اینـجا نیـســت.
دل مـن در حــرم شـماســت، بیـن زائــران، دارد اشـک میـریــزد.
اربـاب! نـگاهــش کنـید، دســتی رویــش
السلام علیک یا حسین بن علی
در سپاه، علاوه بر برادران، سه خواهر ایثارگر و شجاع نیز خدمت می کردند که به
غیر از فعالیت در امور آموزش و پرورش و بخش جهاد سازندگی شهر بانه، قسمتی
از وقت خود را صرف کمک به برادران سپاه می کردند و بازجویی و مراقبت از زندانیان
زن را بر عهده داشتند. متأسفانه یک روز، دراثر حادثه ی دلخراشی یکی از این
خواهران به شدت زخمی شد و پیکر نیمه جان او توسط «محمود خادمی»(فرمانده
سپاه) به بیمارستان انتقال یافت. حدود یک سال از فعالیت این خواهر در شهر بانه
می گذشت – اهل تهران بود و نسبت به خواهران دیگر کوشاتر. پس از چند ساعت
محمود با چهره ای برافروخته و غمگین به سپاه بازگشت و باحالتی خاص خبر
شهادت آن خواهر را علام کرد. البتهدر آن روز برای انجام مأموریتی به باختران رفته
بودم اما از بچه هایی که در آن صحنه حضور داشتند شنیدم که محمود بعد از اعلام
خبر اضافه کرده بود که: «بچه ها من هم دیگر عمری نخواهم داشت، شاید خواست
خدا بود که عقد ما در دنیای دیگری بسته شود.» چندی پس از شهادت آن خواهر،
محمود نیز در حادثه ی دلخراشی به شهادت رسید.
تلخیص: از کتاب فرمانده من ( از زبان هادی جمشیدیان، همرزم شهید خادمی)